۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

شعری زیبا از شهریار

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و یک عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهر شناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که کیستم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر