۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

من و شاگردانم

تمام شهر خیابانی است
که شاگردانم هر روز با کیفی از عصاره خورشید از آن می گذرند
و مرا از هزار کوچه فاتحانه عبور می دهند
من وشاگردانم
آنگاه که درختان پر می ریزند به راه می افتیم
تا سبزترین اندیشه ها را به مدرسه ببریم
آنجا که درختانش داناترین درختان دنیایند
از هشت صبح
خون هزار دانش آموز از دریچه های قلب من با مهربانی عبور می کند
هر صبحگاه در صف دعا آیات نور و کوثر را
بر تن پوشهای عفت دخترانم می خوانم
و آیات جهاد را بر پیشانی بلند پسرانم
چشمانشان ترازوئی است که صبوری مرا با وزنه های عاطفه توزین می کنند
شاگردانم
بهترین آموزگاران منند
آنها هر روز مرا می آزمایند
و من در سال سه بار
من روحم را هزار پاره می کنم و به هزار شاگردم هدیه می دهم
هر زنگ برهه مقدسی است که عطش های خدائی شان را
عاشقانه می نوشم و چشمانم را در زمزم نگاهشان غسل می دهم
هیمه جسمم را در اندیشه گل رنگشان تطهیر می کنم
و هر دم بازدم هایشان را تنفس می کنم
من و شاگردانم
واژه ها را خوب معنی می کنیم
روز یعنی پرواز
رود یعنی حرکت
چشمه یعنی مهربانی
مرداب یعنی جهل
کاش می شد زنگ فیزیک همیشه از آینه ها گفت
زنگ شیمی از آب
زنگ جغرافی از ستاره
و زنگ تاریخ از بدر
کاش می شد زنگ ریاضی دنیا را منهای دنیاداران کرد
و زنگ فارسی شعر حافظ را با لهجه سرو و گویش جاری آب خواند
من و شاگردانم
با ستاره ها در یک مدار می چرخیم
در خانه نقره ای مهتاب نماز می خوانیم
و مثل یک خوشه گندم از یک ریشه آب می خوریم
با کوهها هم سطحیم
با دریاها هم آواز
بر بام کلاسمان انگار بلالی می خواند « و یعلمهم الکتاب »
و کسی می خواند « علم الانسان »
و کسی می گوید : انما بعثت معلما

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر